جوآن کتلین رولینگ که بیشتر با نام جی.کی. رولینگ شناخته شدهاست نویسنده مجموعه کتابهای داستان هری پاتر به زبان انگلیسی است. کتابهای هری پاتر شهرت جهانی پیدا کرد و جوایز بسیاری را به خود اختصاص داد. هری پاتر به ۸۴ زبان و به طور تقریبی در ۶۰۰ میلیون نسخه منتشر شده است. کتابهای افسانهای هری پاتر از پرفروشترین کتابهای تاریخ بشر بودهاند.
رولینگ با نام مستعار «رابرت گالبریث» چند داستان جنایی نیز نوشته است.
در سال ۲۰۰۷ فهرست ثروتمندان ساندِی تایمز میزان ثروت رولینگ را به ۴۵۴ میلیون پوند (۱٫۰۷ بیلیون) دلار تخمین زد و در بین پولدارترین زنان انگلیس رولینگ را در رده ۱۳ جدول قرار داد. فوربز (Forbes) رولینگ را در رده چهل و هشتمین شخصیت معروف در سال ۲۰۰۷ معرفی کرد. او در حال حاضر فعالیتهای انساندوستی و خیرخواهانه بسیاری را به عهده گرفته و پشتیبانی میکند.
زندگی
رولینگ در سال ۱۹۶۵ در شهر ییت نزدیک بریستول انگلستان چشم به جهان گشود. جوآن فرزند اول خانواده بود. پدر و مادرش با نامهای پیتر و آن با عشق ازدواج کردند که ثمره این ازدواج دو دختر با نامهای جوآن و دای بود. جوآن از کودکی با تخیل بزرگ شد. والدینش که از همان کودکی به استعداد و قدرت تخیل فرزندشان پی برده بودند از همان کودکی او را شیفته کتاب کردند. رولینگ در گفتگو با دیلی تلگراف میگوید:
"روشنترین خاطرهام از دوران کودکی تصویر پدرم روی صندلی است که کتاب وزش باد در شاخههای بید را برایم میخواند و من در آن زمان آبله مرغان گرفته بودم."
جوآن از کودکی نویسندگی را آغاز کرد. او در ابتدا برای خواهرش «دای» داستانهای خودش را تعریف میکرد و دی از این داستانها بینهایت لذت میبرد. شاید همین موضوع بود که باعث شد جو تصمیم بگیرد نویسنده شود و اولین قصهاش را با نام خرگوش نوشت.
پدر و مادرش از طبقهی متوسط بودند و چند وقت یک بار مجبور به جابجایی میشدند. به همین دلیل جوآن و خواهرش دای، نه در محله و نه در مدرسه، دوستان زیادی نداشتند و غالبا با هم بازی میکردند. رولینگ بعد از تمام کردن مدرسه، وارد دانشگاه اکستر انگلستان شد و بر خلاف نظر پدر و مادرش، در رشتهی زبان و ادبیات فرانسه، شروع به تحصیل کرد. وی بعد از اتمام دانشگاه، در دفتر یک مجله مشغول به کار شد.

او در رشته زبان و ادبیات فرانسه در دانشگاه اکستر انگلستان به تحصیل پرداخت. جوآن در سپتامبر سال ۱۹۹۰ به عنوان آموزگار زبان انگلیسی به شهر پورتو در پرتغال رفت و بعد از تدریس به شکل دادن دنیای جادوییاش میپرداخت. جوآن مدت زیادی را سرگرم اختراع اسمهای عجیب و غریب برای کتابش بود و او در این کار استاد بود. در همین زمان با یک خبرنگار پرتغالی به نام «جرج آراتز» آشنا شد و با او ازدواج کرد و در سال ۱۹۹۳ «جسیکا» را به دنیا آورد.
نام او
علیرغم اینکه او با نام مستعار جی.کی رولینگ کتابهایش را امضا مینماید ولی او هیچگاه نام وسط (middle name) نداشتهاست. هنگامی که اولین کتاب هری پاتر را نوشت آن را با نام «جوان رولینگ» امضا کرد. ناشر کتاب هری پاتر بلومزبری (bloomsbury) قبل از انتشار آن با در نظر گرفتن این مطلب که خوانندگان کتاب پسران جوان میباشند و ممکن است کتابی را که نویسنده اش زن باشد را نخرند، به رولینگ پیشنهاد کرد بجای استفاده از نام واقعی اش کتاب را با دو مخفف امضا نماید. از آنجاییکه وی مانند سایرین نام وسط (middle name) نداشت. مخفف «کی»(k) برای نام کاتلیین را بعنوان دومین مخفف انتخاب نمود. این نام مربوط به مادر بزرگ پدریش بود. رولینگ بعد از ازدواجش نامش جوان مورای بود. او میگوید در دوران جوانیش هیچگاه کسی وی راً جوان«خطاب نمیکرده مگر اینکه از دست وی عصبانی بوده باشد و همه او را»جو" مینامند.
جرقهی خلق هری پاتر
در1990 یک شب هنگامی که از تعطیلات آخر هفته به لندن باز میگشت، فکر نوشتن داستان هری پاتر به ذهنش خطور کرد. رولینگ از همان شب شروع به نوشتن اولین کتاب این مجموعه به نام "هری پاتر و سنگ جادو" کرد، ولی بعلت مرگ مادرش دچار ناراحتی عمیق روحی شد و کتاب، نیمهکاره ماند. سه سال بعد در 1993، جوآن از همسر اولش جدا شد و با دختر کوچکش به اسکاتلند، نزد خواهرش رفت. در آنجا بود که وی بعد از یک دوره آرامش نسبی، کتاب نیمه کارهی "هری پاتر و پروفسور و سنگ جادو" را تمام کرد.
کتاب که تمام شد، تلاش رولینگ برای پیدا کردن ناشری که کتابش را چاپ کند، شروع شد. پس از مدتی ناامیدی، بالاخره انتشارات "بلا موس باری"، ناشر کتابهای کودک، این کتاب را برای چاپ پذیرفت.
رولینگ در ۲۱ ژوئیه ۲۰۰۷ (۳۰ تیر ۱۳۸۶) هفت گانهٔ هری پاتر را به اتمام رسانید. او همچنین سه کتاب به نامهای کوییدیچ در گذر زمان، جانوران جادویی و زیستگاه آنها و داستانهای بیدل نقال نوشتهاست.
وی اکنون با درآمد سالانه ۱۲ میلیون پوند، پردرآمدترین نویسنده تاریخ جهان شناخته شدهاست.
وی در سال ۲۰۱۲ اعلام کرد در حال نوشتن رمان جدیدی با نام جای خالی تصادفی است و قصد انتشار این کتاب را دارد. این رمان اولین رمان جی.کی. رولینگ بعد از مجموعه هری پاتر است.
سری کتابهای هری پاتر
کتاب "هری پاتر و پروفسور و سنگ جادو" در ژوئن 1997 چاپ شد. برخلاف تصور انتشارات، چاپ اول کتاب به سرعت به فروش رفت. استقبال از کتاب به حدی زیاد بود که برای انتشارات بلاموس باری، جایزهی بیشترین فروش را به ارمغان آورد.
در جولای 1998کتاب به آمریکا رفت و مطابق با آنچه در انگلیس رخ داده بود، رکورد فروش سریع را شکست. در این زمان اسم کتاب کوچکتر شد و به "هری پاتر و سنگ جادو" تغییر یافت. جی کی رولینگ که با فروش کتاب، پول کافی پس انداز کرده بود، توانست کار معلمی را کنار بگذارد و تمام وقتش را برای نوشتن جلد دوم کتاب هری پاتر اختصاص بدهد.
کتاب دوم مجموعه "هری پاتر" با نام "هری پاتر و تالار اسرار" در 1998 در انگلستان به چاپ رسید و در ژوئن1999در ایالات متحده نیز پخش شد. مقارن با انتشار "هری پاتر و تالار اسرار"، شرکت فیلم سازی "برادران وارنر" حق تبدیل کتاب اول هری پاتر به فیلم را خرید. فیلم "هری پاتر و سنگ جادو" که در سال 2001 روی پرده رفت، در یک هفته، بیشتر از 90میلیون دلار فروش داشت و فروش کل فیلم بالغ بر 102میلیون دلار بود. در دسامبر 2001 درآمد رولینگ از فروش کتابهایش به 400میلیون دلار میرسید.
کتاب دوم مجموعه "هری پاتر" با نام "هری پاتر و تالار اسرار" در 1998 در انگلستان به چاپ رسید و در ژوئن1999در ایالات متحده نیز پخش شد. مقارن با انتشار "هری پاتر و تالار اسرار"، شرکت فیلم سازی "برادران وارنر" حق تبدیل کتاب اول هری پاتر به فیلم را خرید. فیلم "هری پاتر و سنگ جادو" که در سال 2001 روی پرده رفت، در یک هفته، بیشتر از 90میلیون دلار فروش داشت و فروش کل فیلم بالغ بر 102میلیون دلار بود. در دسامبر 2001 درآمد رولینگ از فروش کتابهایش به 400میلیون دلار میرسید.

فیلم "هری پاتر و تالار اسرار" هم در آوریل 2003 روی پرده رفت. کتاب سوم از این مجموعه با نام "هری پاتر و زندانی آزکابان" را انتشارات آمریکایی "اسکلاستیک" در سپتامبر 1999 چاپ و به 35 زبان مختلف جهان ترجمه کرد. از این جلد 3 میلیون نسخه به فروش رفت. و ادامهی برداشت سینمایی از این مجموعه، در مارس 2003 شرکت فیلمسازی "فونیکس"، فیلم "هری پاتر و زندانی آزکابان" را روی پرده برد.
کتاب چهارم "هری پاتر و جام آتش" نام دارد که در جولای 2000 در آمریکا چاپ شد و عنوان پرفروشترین کتاب سال را کسب کرد. فیلم "هری پاتر و جام آتش" هم که توسط کمپانی برادران وارنر ساخته شد، در مارس 2006 روی پرده رفت و با فروش فقط 20 میلیون دلار در هفتهی سوم، رکورد خوبی را برجای گذاشت.
کتاب پنجم با نام "هری پاتر و محفل ققنوس"، در ژوئن 2003 و کتاب ششم با عنوان "هری پاتر و شاهزادهی دورگه" در جولای 2005 منتشر شدند. به گزارش بی بی سی، آخرین اثر داستانی این نویسنده انگلیسی، توانست با 2/7 میلیون نسخه در سراسر دنیا، به عنوان پر فروشترین کتاب سال مطرح شود. فروش روز اول کتاب «هری پاتر و شاهزاده دورگه" نیز که بالغ بر 1/4 میلیون نسخه بود، همچنان رکورددار پر فروشترین کتاب در یک روز است. بیش از یک میلیون نسخه از کتاب «هریپاتر و شاهزاده دو رگه» در کتابفروشیهای اسپانیا توزیع شده و طبق گفته مدیر بزرگترین کتابفروشی اسپانیا، میزان فروش این کتاب تاکنون در مورد هیچ کتاب دیگری اتفاق نیافتاده است.
کتاب هفتم این مجموعه با نام "هری پاتر و یادگاران مرگ" که آخرین قسمت آن نیز هست، هری پاتر و یادگاران مرگ نام هفتمین و آخرین کتاب از مجموعهٔ کتابهای داستانی هری پاتر است. این کتاب در ۲۱ ژوئیه ۲۰۰۷ به بازار عرضه شد. نسخه انگلیسی کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ در ساعت ۰۰:۰۱ روز ۲۱ ژوئیه ۲۰۰۷ به وقت محلی کشورهای مختلف جهان در کتابفروشیهای بیش از ۹۳ کشور جهان از جمله ایران پخش شد.
آثار مرتبط
- جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها (مکمل مجموعه هری پاتر) (۱ مارس ۲۰۰۱)
- کوییدیچ در گذر زمان (مکمل کتاب هری پاتر) (۱ مارس ۲۰۰۱)
- قصههای بیدل نقال (۴ دسامبر ۲۰۰۸)
- هری پاتر و فرزند نفرینشده (طرح کلی داستان) (نمایشنامهای نوشتهٔ جک تورن) (۳۱ ژوئیه ۲۰۱۶)
- راهنمای ناکامل و نامعتبر هاگوارتز (۶ سپتامبر ۲۰۱۶)
- داستانهای کوتاهی از قدرت، سیاست و اشباح مزاحم در هاگوارتز (۶ سپتامبر ۲۰۱۶)
- داستانهای کوتاهی از قهرمانیها، سختکوشیها و سرگرمیهای خطرناک در هاگوارتز (۶ سپتامبر ۲۰۱۶)
- جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها (فیلمنامه) (۱۹ مارس ۲۰۱۶)
داستانهای کوتاه
- پیشدرآمد هری پاتر (ژوئیه ۲۰۰۸)
- تجدید دیدار ارتش دامبلدور در مسابقهٔ نهایی جام جهانی کویییدیچ (ژوئن ۲۰۱۴)
بزرگسالان
- خلأ موقت (۲۷ سپتامبر ۲۰۱۲)
مجموعه کورمورن استرایک
- آوای فاخته (با نام مستعار روبرت گالبریث) (۱۸ آوریل ۲۰۱۳)
- کرم ابریشم (با نام مستعار روبرت گالبریث) (۱۹ ژوئن ۲۰۱۴)
- ردپای شیطان (با نام مستعار روبرت گالبریث) (۲۰ اکتبر ۲۰۱۵)
- سفید کشنده (با نام مستعار روبرت گالبریث) (2 می 2020)
ازدواج مجدد
جوآن رولینگ در سال ۲۰۰۱ با دکتری به نام نیل مورای ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک دختر و پسر است. پسرش در سال ۲۰۰۳ و دخترش در سال ۲۰۰۵ به دنیا آمدند.
دیدگاه سیاسی و مذهبی
رولینگ به عنوان یک چپ میانه شناخته میشود و وی در سال ۲۰۰۸ مبلغ یک میلیون پوند به حزب چپگرای کارگر کمک کرد.
بسیاری از افرادِ باورمند به مذهب به ویژه مسیحیان، کتابهای رولینگ را مؤثر در تبلیغِ جادو و خرافه میدانند اما او خود را معتقد به خدا خوانده و ذکر کرده برای نوشتن مجموعه هری پاتر از بسیاری از متون مسیحی الهام گرفتهاست. او در مصاحبهای با مجله تاتلر عنوان کردهاست گرچه خود را نسبت به برخی مسائل شکگرا میداند اما به خدا و زندگی پس از مرگ از دید خودش باور دارد و این مسئله را از دیدگاه خود در کتابهایش مطرح کردهاست.
جوایز و افتخارات
- ۱۹۹۷: جایزه ادبی نسل اسمارتیس بوک: نشان طلا برای هری پاتر و سنگ جادو
- ۱۹۹۸: جایزه ادبی نسل اسمارتیس بوک: نشان طلا برای هری پاتر و تالار اسرار
- ۱۹۹۸: جایزه کتاب کودک سال بریتانیا: هری پاتر و سنگ جادو
- ۱۹۹۹: جایزه ادبی نسل اسمارتیس بوک: نشان طلا برای هری پاتر و زندانی آزکابان
- ۱۹۹۹: جایزه کتاب کودک سال بریتانیا: هری پاتر و زندانی آزکابان
- ۱۹۹۹: جایزه ادبی کاستا بوک (بخش کودک): هری پاتر و زندانی آزکابان
- ۲۰۰۰: جایزه کتاب سال بریتانیا: نویسنده سال بریتانیا
- ۲۰۰۰: رتبه امپراتوری بریتانیا
- ۲۰۰۰: جایزه لوکاس: هری پاتر و زندانی آزکابان
- ۲۰۰۱: جایزه برترین رمان هوگو: هری پاتر و جام آتش
- ۲۰۰۳: جایزه شاهزاده آستوریاس: نشان کنکورد
- ۲۰۰۳: جایزه برام استوکر: هری پاتر و محفل ققنوس
- ۲۰۰۶: جایزه کتاب سال بریتانیا: هری پاتر و شاهزاده دورگه
- ۲۰۰۷: جایزه نشان آبی پیتر
- ۲۰۰۸: کتاب سال بریتانیا: دستاوردهای برجسته
- ۲۰۱۰: جایزه هانس کریستیان آندرسن
- ۲۰۱۱: جوایز آکادمی فیلم بریتانیا: سهم برجسته در مشارکت با سینمای بریتانیا، (مشترک با دیوید هیمن)
- ۲۰۱۲: نشان آزادی شهر لندن از سوی شهردار این شهر
- ۲۰۱۷: جایزه افتخاری خانواده سلطنتی بریتانیا
زندگی نامه به روايت خودش
شناختن نويسندهی يک کتاب و آگاهی از پستی و بلندیهای زندگيش برای هر خوانندهای ضروری است و میتواند شناخت عميقتری از کتاب و لايههای زيرين آن را به خواننده بدهد. آنچه در اين مقاله خواهيد خواند، بخشهايی از زندگی جی. کی. رولينگ است که به نظر خودش مهمتر بوده است.
پدر و مادر من، هر دو اهل لندن بودند. آنها در سن هجده سالگی در قطاری که از ايستگاه کينگزکراس لندن به آبراث در اسکاتلند میرفت با هم آشنا شدند. در اين سفر، پدر و مادرم هر دو به اسکاتلند میرفتند تا به "نيروی دريايی سلطنتی" ملحق شوند. مادر من در آن روز گفته بود که سردش شده و پدرم کتش را به او داده بود تا گرم شود. آنها يک سال بعد از اين ماجرا در سن نوزده سالگی ازدواج کردند.
پدر و مادرم پس از خروج از نيروی دريايی، به حومهی بریستول در غرب انگلستان مهاجرت کردند. مادرم بيست ساله بود که من به دنيا آمدم. من يک نوزاد تپل مپل بودم. توصيف "شبيه به توپی بادی که کلاههای منگوله دار رنگارنگ پوشيده باشد" که در کتاب سنگ جادو است، در مورد عکسهای کودکی من صدق میکند.
خواهرم "دای" يک سال و يازده ماه بعد از من متولد شد. روز تولد دای قديمیترين خاطرهی من است يا لااقل قديمیترين خاطرهای که میتوانم به ياد بياورم. من درآشپزخانه مشغول بازی کردن با يک تکه خمير بازی بودم و پدرم مرتب و با دستپاچگی از آشپزخانه به اتاقی میرفت که مادرم در آن در حال وضع حمل بود و دوباره به آشپزخانه برمیگشت. من مطمئنم که اين خاطره ساختهی ذهنم نيست چون بعدا جزييات آن را با مادرم چک کردم. البته من يک تصوير واضح ديگر هم دارم که ساختهی ذهنم هست: قدم زنان دست در دست پدرم به اتاق خواب رفتيم. مادرم را ديدم که با لباس خواب روی تخت در کنار خواهرم دراز کشيده. خواهرم لخت مادرزاد بود، با موهای بلند، لبخند بر لب و قيافهی يک بچهی پنج ساله !!! اگر چه اين تصوير عجيب و غريب، نتيجهی کنار هم چيدن تصورات غلط دوران کودکی بود، اما اينقدر واضح و روشن هست که هر گاه به ياد به دنيا آمدن خواهرم میافتم، اين تصوير به ذهنم میآيد.
دی، موهايی کاملاً سياه و چشمانی به رنگ قهوهای تيره ــ همرنگ چشمان مادرم ــ داشت. (و هنوز هم دارد.) او مطمئنا از من خيلی زيباتر بود. (هنوز هم هست.) فکر میکنم برای جبران اين مشکل (زشتتر بودن من) بود که والدينم به اين نتيجه رسيدند که من حتما باهوشتر هستم. هر دوی ما از اين برچسبها متنفر بوديم. من واقعا میخواستم که کمتر به شکل يک توپ بادی کک مکی باشم و دی ـ که الان يک وکيل است ــ نيز به حق ناراحت بود که کسی نمیفهميد او چيزی بيشتر از يک صورت خوشگل هست. اين موضوع باعث شد که ما سه چهارم کودکیمان را به دعوا با هم بگذرانيم، مثل دو گربه وحشی که در يک قفس کوچک زندانی شده بودند. بالای ابروی دی جای يک زخم کوچک هنوز هم به چشم میخورد ؛ اين زخم متعلق به زمانی است که من يک باتری به سمت او پرتاب کردم. البته من انتظار نداشتم که باتری به او اصابت کند و فکر میکردم که او جا خالی میدهد. (البته اين بهانه چيزی از عصبانيت مادرم کم نکرد؛ من هرگز او را عصبانیتر از اين نديده بودم.)
زمانی که من چهار ساله بودم، آن خانه ويلايی را ترک کرديم و به "وينتربورن" در حاشيهی بريستول رفتيم. حالا ما در خانهای پله دار زندگی میکرديم که دارای يک ديوار مشترک [با خانهی بغلی] بود. پلههای اين خانه باعث شد که من و دی نمايش "پرتگاه" را بارها و بارها در بالای پلهها اجرا کنيم : در اين نمايش يکی از ما از بالاترين پله آويزان میشد و دستهای ديگری را میگرفت و با استفاده از همه روشهای تطميع و تهديد به او التماس میکرد که او را رها نکند تا اينکه سقوط میکرد و کشته میشد. اين بازی برای ما لذتی تمام نشدنی داشت. فکر میکنم آخرين باری که اين بازی را آنجام داديم، کريسمس دو سال پيش بود ؛ دختر نه سالهی من که اصلا از اين بازی خوشش نيامد.
مدت زمان کوتاهی که ما با هم دعوا نمیکرديم، دوستان خيلی خوبی بوديم. من قصههای زيادی برای او تعريف میکردم. معمولا ما اين داستانها را به شکل بازی اجرا میکرديم و هر يک نقش يکی از کارکترهای داستان را بازی میکرديم. وقتی من اين نمايشنامههای طولانی را ترتيب می دادم، واقعا مستبد بودم، اما دی اين موضوع را تحمل میکرد چون من معمولا نقشهای اصلی را به او میدادم.
در اين خيابان جديد (وينتربورن) بچههای هم سن و سال ما زياد بودند. در ميان اين بچهها برادر و خواهری بودند با نام خانوادگی "پاتر". من هميشه از نام خانوادگی آنها خوشم میآمد و البته فاميلی خودم را خيلی دوست نداشتم ؛ متاسفانه کلمهی رولينگ به آسانی دستمايهی عبارتهای مسخره میشد، مانند : رولینگ پین (وردنه ؛ چوبی استوانه ای برای پهن کردن خمير) و رولینگ استون (نام يک گروه خوانندهی راک ان رول انگليسی در دههی شصت) و.... به هر حال، اين برادر از زمان انتشار کتابها، مرتبا خود را "هری پاتر" معرفی میکند و مادر او نيز به خبرنگاران گفته که من و او عادت داشتيم مانند جادوگران لباس بپوشيم. اين دو ادعا کذب میباشند. در واقع، همهی آنچه من از آنها به خاطر دارم، اين است که اين برادر يک دوچرخهی مدل "چاپر" داشت که در آن زمان مدل بسيار پرطرفداری بود و همچنين يادم هست که او يک بار سنگی به طرف دی پرتاب کرد و من هم به همين خاطر با يک شمشير پلاستيکی محکم کوبيدم توی سرش. (معلومه که فقط من اجازه داشتم به طرف دی چيزی پرتاب کنم !!!)
من از مدرسهام در وينتربورن واقعا لذت میبردم، چون جای بسيار آرامی بود ؛ در آنجا به وفور کارهايی مانند سفال گری، نقاشی و داستان سرايی انجام میداديم و اين فعاليتها کاملا مناسب حال من بود. اما والدين من هميشه آرزوی زندگی خارج از شهر را در سر داشتند و من نه ساله بودم که برای آخرين بار اسباب کشی کرديم و به روستای کوچکی به نام "تاتشيل" در "ولز" رفتيم.
اين نقل مکان با مرگ مادربزرگ محبوب من ــ کثلين ــ هم زمان شد. بعدها که میخواستم قسمتی به اسمم اضافه کنم، اسم او را انتخاب کردم. بیشک اين اولين مصيبت زندگی من تاثير منفی بر روی احساس من نسبت به مدرسهی جديدم داشت و من از اين مدرسه اصلا خوشم نمیآمد. در تمام طول روز ما میبايست پشت ميزهای گرد، رو به تخته سياه مینشستيم. بر روی هر ميز يک جا دواتی قديمی نصب شده بود. اما بر روی ميز من يک سوراخ ديگر هم وجود داشت ؛ ظاهرا پسری که سال قبل پشت اين ميز مینشسته، به دور از چشم معلم با نوک پرگار اين سوراخ را کنده بود. به نظر من اين دستاورد مهمی بود و من هم شروع به گشاد کردن اين سوراخ با نوک پرگارم کردم و هنگامی که من آن کلاس را ترک کردم يک نفر به راحتی می توانست انگشت شستش را در آن بچرخاند.
من در سن يازده سالگی به دبيرستان "وايدين" رفتم. در اين مدرسه بود که من با "شان هريس" آشنا شدم. شان هريس همان شخصی است که کتاب تالار اسرار به او تقديم شده و فورد آنجليا ــ ماشين آقای ويزلی ــ در اصل متعلق به او بود. او اولين نفر از دوستان من بود که رانندگی ياد گرفت و آن ماشين سفيد و فيروزه ای برای من به معنی آزادی بود و اينکه ديگر مجبور نبودم مرتب از پدرم بخواهم که با ماشين مرا برساند يا به دنبالم بيايد، چون برای يک دختر نوجوان که در روستا زندگی میکند، اين موضوع، بدترين مشکل است. تعدادی از شادترين خاطرات دوران نوجوانی من مربوط به زمانی است که با ماشينشان با سرعت در تاريکی میرانديم. شان اولين کسی بود که با او در مورد آرزوی نويسنده شدنم به طور جدی صحبت کردم و او هم تنها کسی بود که فکر میکرد من حتما موفق میشوم و اين دلگرمی او برای من بسيار باارزشتر از چيزی بود که در آن زمان به او میگفتم.
بدترين حادثهی دوران نوجوانی من مريض شدن مادرم بود. وقتی من پانزده ساله بودم. تشخيص دکترها مالتيپل اسکلوروسيس (ام اس) بود که بيماری سيستم مرکزی اعصاب است. اغلب اين بيماران دورههای بهبودی مقطعی دارند، اما مادر من بدشانس بود و از زمان بيماريش به آرامی اما به طور مداوم بدتر میشد. به نظر من اکثر مردم در اعماق وجودشان احساس میکنند که مادرانشان تباهی ناپذيرند ؛ بيماری لاعلاج مادرم برای من يک ضربهی روحی شديد بود، با وجود این که آن زمان دقيقا درک نمیکردم که معنی واقعی اين بيماری چيست.
در سال ۱۹۸۳ من وارد دانشگاه "اگزتر" در سواحل جنوبی انگليس شدم. من با فشار والدينم به تحصيل در رشتهی فرانسه مشغول شدم و اين يک اشتباه محض بود. در نظر آنها رشتهی زبان انگليسی ــ رشتهی مورد علاقه من ــ مرا به جايی نمیرساند، اما رشتهی فرانسه آيندهدار بود ؛ اما من میبايست مقاومت میکردم و در رشتهی انگليسی ادامه تحصيل میدادم. علاوه بر بیعلاقگی به اين رشته من مجبور بودم که به عنوان قسمتی از تحصيلم يک سال را در پاريس زندگی کنم.
پس از فارغالتحصيلی در لندن مشغول به کار شدم. طولانیترين شغل من در تشکيلات «امنستی اينترنشنال» بود که سازمانی بود که با حرکات ضد حقوق بشر در کل دنيا مبارزه میکرد. اما در سال ۱۹۹۰ من و دوست پسر سابقم تصميم گرفتيم به منچستر برويم. من بعد از يک هفته دنبال آپارتمان گشتن، در قطاری شلوغ و به تنهايی به لندن برمی گشتم که ناگهان ايدهی هری پاتر به ذهنم خطور کرد.
من از سن شش سالگی بی وقفه مطلب مینوشتم، اما هيچ گاه از يک ايده اينقدر هيجان زده نشده بودم. از اينکه خودکار همراهم نبود، شديدا ناخرسند بودم و خجالت میکشيدم که از کسی خودکار قرض کنم. حالا میدانم که اين موضوع به نفع من بود، چون قطار تاخير داشت و من برای چهار ساعت تمام در مورد جزييات داستان فکر کردم و ريزهکاری های داستان در ذهن من میجوشيد و شکل میگرفتند ؛ پسری لاغر مردنی، عينکی و مو مشکی که نمیدانست جادوگر است برای من واقعی و واقعی تر میشد. فکر میکنم اگر در آن زمان میخواستم از سرعت فکر کردنم بکاهم و آن جزييات را بر روی کاغذ بياورم بسياری از قلم میافتاد. (اگرچه هنوز هم بعضی وقت ها به فکر میافتم که تا هنگام نوشتن داستانها چقدر از ايدههايی که در آن سفر به ذهن من آمد را فراموش کردم.)
همان روز عصر من شروع به نوشتن سنگ جادو کردم، اگر چه آن نوشتهها هيچ شباهتی به نسخهی نهايی کتاب ندارند. من به منچستر نقل مکان کردم و دست نوشتهها را نيز با خود بردم. اين نوشتهها هر روز حجيم تر می شد و داستان در هر جهت دور از ذهنی گسترش می يافت ؛ از جمله ايدههايی برای سالهای بعد هری در هاگوارتز. اما در ۳۰ دسامبر ۱۹۹۰ اتفاقی افتاد که که دنيای من و هری پاتر را برای هميشه تغيير داد : مرگ مادرم.
دوران طاقت فرسايی بود. پدرم، دی و من گيج و مبهوت بوديم. مادرم فقط چهل و پنج سال داشت و ما هرگز تصور نمیکرديم او به اين زودی و در اين سن از دنيا برود. (شايد چون جرات نمیکرديم به اين موضوع فکر کنيم.) حس میکردم سينه ام فشرده می شود، مثل اينکه يک صفحهی سنگی را به سينه ام فشار می دادند، در قلبم يک درد واقعی بود.

نه ماه بعد از روی ناچاری به کشور پرتغال رفتم، زيرا در آنجا در يک موسسهی آموزش انگليسی شغلی پيدا کرده بودم. من اين بار نيز دست نوشتههای هری پاتر که همچنان در حال افزايش بود، را با خودم بردم و اميدوار بودم که ساعات کاری جديدم (بعدازظهر و عصر) اين امکان را به من بدهد که به طور جدی تر نوشتن اين رمان را دنبال کنم. داستان رمان از زمان مرگ مادرم خيلی تغيير کرده بود. اکنون احساسات درونی هری در مورد پدر و مادر کشته شدهاش بسيار عميقتر و واقعیتر بود. در همان هفتههای اولی که در پرتغال بودم فصل محبوب خودم را نوشتم : آيينهی اريسد (آيینهی نفاق انگيز).
من فکر میکردم وقتی از پرتغال برگردم، يک کتاب کامل زير بغلم خواهد بود، اما من چيزی بهتر با خود برگرداندم : دخترم جسيکا. من با يک مرد پرتغالی آشنا شدم و ازدواج کردم. گرچه اين ازدواج موفق نبود، اما بهترين هديهی زندگی را به من بخشيد. کريسمس ۱۹۹۴ من و جسيکا وارد شهر اندينبرا (ادينبورگ) ــ محل زندگی خواهرم ــ شديم.
من تصميم داشتم که همچنان تدريس کنم و میدانستم که بايد کتاب را بزودی تمام کنم، وگرنه هرگز نمیتوانستم آن را به پايان ببرم. تدريس تمام وقت با کارهايی مانند برنامهريزی آموزشی، تصحيح اوراق و رسيدگی دست تنها به يک دختر کوچک، اصلا وقت آزادی برای من باقی نمیگذاشت. بنابراين من بی امان و ديوانه وار نوشتم و مصمم بودم که کتاب را تمام کنم تا بتوانم از کسی بخواهم آن را منتشر کند. هر گاه که جسی در کالسکه به خواب میرفت، به سرعت به نزديکترين کافی شاپ میرفتم و با سرعت تمام مینوشتم. تقريبا هر روز عصر مینوشتم. و بعد همهی نوشتهها را خودم تايپ میکردم. بعضی وقتها با وجود همهی علاقه و دلبستگی ای که به کتاب داشتم، از آن متنفر میشدم.
عاقبت کتاب به پايان رسيد. سه فصل اول را در يک پوشهی پلاستيکی شکيل گذاشتم و برای يک مشاور انتشاراتی فرستادم. او نيز پوشه را به سرعت پس فرستاد، فکر کنم همان روزی که به دستش رسيده بود، آن را پس فرستاد. دومين مشاور انتشاراتی در يک نامه جواب من را داد و از من خواست تا بقيهی داستان را ببيند. اين نامهی دو جملهای واقعا بهترين نامهای بود که در طول زندگيم به دستم رسيده بود.
يک سال طول کشيد تا مشاور انتشاراتی جديد من، کريستوفر، شرکت انتشاراتی پيدا کرد. شرکتهای انتشاراتی بسياری داستان را رد کردند و چاپ نکردند. تا اينکه عاقبت در آگوست ۱۹۹۶ کريستوفر به من زنگ زد و گفت که انتشارات "بلومزبری" پيشنهادی دارند. من نمیتوانستم چيزی را که میشنيدم، باور کنم. مثل احمقها از او پرسيدم : «منظورت اينه که ميخوان کتاب رو چاپ کنن ؟» و او جواب داد : «البته که میخوان کتاب رو چاپ کنن.» بعد از اينکه گوشی را گذاشتم، جيغ بلندی کشيدم و به هوا پريدم. جسيکا که در صندلی بلندش نشسته بود و با لذت چايی میخورد، با چشمانی وحشت زده به من نگاه میکرد.
فعالیتهای بشر دوستانه
رولینگ ریاست بنگاه خیریه «جینجربِرِد» را عهدهدار است. این بنگاه در سال ۱۹۱۸ بنا نهاده شدهاست و هدف آن حمایت خانوارهای تک سرپرست به ویژه مادرانی است که خارج از پیوند زناشویی صاحب فرزند شدهاند. در سال ۲۰۰۵ میلادی، رولینگ با تأسیس انجمن خیریهای به نام لوموس سعی در پوشش کودکان آسیبپذیری کرد که مورد آزار و اذیت جنسی و جسمی یا در معرض فقر و معلولیت هستند و هدف خود را بالابردن سطح سلامت، آموزش و رفاه اجتماعی این کودکان عنوان کرد. بر اساس آمار منتشر شده، این بنگاه خیریه تا سال ۲۰۱۶ توانستهاست نزدیک به سی و پنج هزار کودک را تحت پوشش خود قرار دهد که اکثریت این کودکان در کشورهای شرق اروپا و آفریقا زندگی میکنند.
گردآورنده: دنیاها، دانشنامۀ فارسی | www.donyaha.ir
![]()

